دنیای کوچک من
دنیای کوچک من

دنیای کوچک من

خدا...

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

تا کی آخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دارم خفه میشم به خودت قسم کم آوردم، چرا نگام نمیکنی؟  مگه من چیکار کردم؟ 

میخوام برم ثبت احوال اسممو عوض کنم بذارم ایوب!!!!!!!!! 

یک مرگ ازم طلب داری جونمو بگیر و راحتم کن دیگه خسته شدم، رمقی برام نمونده . خسته ام ، خسته..........

خدایا...

خدایـــــا ...!!
مدعیان رفاقت ، هر کدام تا نقطه ای همراهند ...
عده ای تا مرز منفعت ...
عده ای تا مرز مال ...
عده ای تا مرز جان ...
عده ای تا مرز آبرو ...
و همگان تا مرز این جهان ...
تنها تویی که همواره می مانی ... !

این روزها...

این روزها هر چی می روم تنهایی ست

بغضی که پایانی نیست دردهایم را

ببین چه غوغایی به راه انداخته اند

اما تو آسوده بخواب !

همه ی اشکهای دنیا امشب مهمان من اند ...

خاطرات...

مدت زیادی گذشته از هرچه می شد گذر کرد...

آمده بودم خانه تکانی...

غرق شدم در انبوه خاک های خاطرات

نه دلم شعر خواست ، نه نثر نویسی

فقط مکتوب کنم که زنده ام...

بعد بروم خاک شوم روی نبش قبر خاطرات

تو به من خندیدی...

 تو به من خندیدی و نمی دانستی
    من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست تو دید
    غضب آلود به من کرد نگاه
    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتی و هنوز،
    سالهاست که در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


    بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:
ادامه مطلب ...