دنیای کوچک من
دنیای کوچک من

دنیای کوچک من

احساس...


سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد... زد
محکم و محکم تر .
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود...
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
بازی با احساسات مثل داستان تبر ودرخت میماند ..
ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز .. زخمی می شود در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک میشود !!!!
نظرات 1 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:29 ب.ظ http://spscekmss.blogfa.com

آفرین

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد