دنیای کوچک من
دنیای کوچک من

دنیای کوچک من

خدایا...




"خدایا"
چه کرد روزگارت با من
که دیگر گریه ام
آرام نمیکند مرا... ؟؟ میان انکار های تو
برای همیشــه گــُم شد
.
آن خیالی که از دوست داشتنِ تو،
ساخته بودم
نظرات 1 + ارسال نظر
فریناز دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1392 ساعت 07:35 ب.ظ http://ferdosi-toosi.blogsky.com/

تو تنها دری هستی، ای همزبان قدیمی

که در زندگی بر رخم باز بوده ست.

تو بودی و لبخند مهر تو، گر روشنایی

به رویم نگاهی گشوده ست.

مرا با درخت و پرنده، نسیم و ستاره،

تو پیوند دادی.

تو شوق رهایی، به این جان افتاده در بند، دادی.

تو آغوش همواره بازی

بر این دست همواره بسته

تو نیروی پرواز و آواز من، بر فرازی

ز من نا گسسته.

تو دروازه ی مهر و ماهی!

تو مانند چشمی، که دارد به راهی نگاهی.

تو همچون دهانی، که گاهی

رساند به من مژده ی دلبخواهی.

تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی

من از باده ی صبح و شام تو مستم

من اینک، کنار تو، در انتظارم

چراغ امیدی فرا راه دارم.

گر آن مژده ای همزبان قدیمی

به من در رسانی

به جان تو، جان می دهم، مژدگانی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد