صبح را از چشم عقربه ها می بینیم
بلند می شویم و می رویم به پایان روز می رسیم
و دست به دیواری می زنیم و
دوباره برمی گردیم
عادت کرده ایم
من
به چای تلخ اول صبح
تو
به بوسه ی تلخ آخر شب
من
به اینکه تو هربار حرف هایت را
مثل یک مرد بزنی
تو
به اینکه من هربار مثل یک زن گریه کنم
عادت کرده ایم
آنقدر که یادمان رفته است شب
مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد
و یک روز آنقدر صبح می شود
که برای بیدار شدن
دیر است ...
مرض در دل تو
حجاب بر سر من !
حق حضانت برای تو
درد زایمان برای من !
نام خانواده برای تو
زحمت خانواده برای من !
چهار عقد ، برای تو
" حسرت عشق " برای من !!
هزار صیغه برای تو
حکم سنگسار برای من !
هوس برای تو !
عفاف برای من !
برای تو فقط پوشش ع و ر ت
برای من روکش ! حتی شده صورت !!
هــــــــــــــزار ســـــــال گذشت
مرض درمان نشــــــــــــــد