دنیای کوچک من
دنیای کوچک من

دنیای کوچک من

شیشه...


دیــده ای شــیشــه هـای اتــومبــیل را
وقـــتــی ضربـــه ای مـــی خــورنـد و مـــی شــکنـنـد ! ؟
دیــده ای شـیشــه خــرد مــی شــود ولــی از هــم نمــی پاشــد ! ؟

ایـــن روزهـــا همـــان شــیشــه ام ؛
خــرد و تــکـه تــکــه ،
از هــم نـمـــی پــاشـم...
ولـــی شــکـستـــه ام ...
بــاور کــن...

من...


مـن اگـر عـاشـقانهـ مـی نـویسمـ
نـهـ عـاشـقـمـ ، نـهـ مـعشوقِ کـســی !
فـقـط مـی نـویسمـ تـا عـشـــق یـاد قـلبمـ بـمانـد ...
در ایــن ژرفـای دل کنـدن هـا و عـادت هـا و هــوس ها
فقـط تمـرین آدمـ بـودن میکنمـ !
هـمیـــن ...

تنهایی...


تــــنــهـــღـــایــــے کــــه طــــولــــانــــی مــیشه

مــــعــــیــــــار دوســــتـــــــــ داشــتــــن آدمــــــا

هم عــــوض مــیشه

یــــــــــــــهـــــــــــــو میــبیـــنے اون آدҐ،

گـــــلــــدون شــــمـــعـــدونے گــــوشـــه اتــــاقـــــشــو

بـــا کـــــل دنـــیـــا عــــوض نــمـــیــــکـــنــــه...

کبوتر...

کبوتر باش

کبوتر ها نشان مهر و پروازند

کبوترها نماد عشق های خفته در آغوش یک رازند

کبوتر باش

کبوترها نمآهنگ صعود یک فرشته تا به پایان یا زآغازند

کبوتر باش

کبوترهای خونین پر" همیشه فکر پروازند.........


احساس...


سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد... زد
محکم و محکم تر .
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود...
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
بازی با احساسات مثل داستان تبر ودرخت میماند ..
ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز .. زخمی می شود در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک میشود !!!!

از یک جا...


در زندگـﮯ بـرآﮮ هر آدمـﮯ !

از یـڪ روز،

از یـڪ جــآ،
از یـڪ نفـر،

بـہ بعـد...!

دیگـر هـیچ چیـز مثـل قبـل نیستــ!

نـہ روزهآ، نـہ رنگ هآ،نـہ خیـآبـآטּ هآ

همـہ چیـز مـﮯ شـود:

عشق و دلتنگـﮯ...!

بچگی...

کاش میشد:بچگی را زنده کرد

کودکی شد،کودکانه گریه کرد

شعر ” قهر قهر تا قیامت” را سرود

آن قیامت، که دمی بیش نبود

فاصله با کودکی هامان چه کرد ؟

کاش میشد ، بچگانه خنده کرد...