خواستم بگویم که کیستم... دیدم نگفتن بهتراست !... چه سود آنکه با من نمی ماند، همان بهتر که نشناسد...مرا... ... آنکس که می ماند، خود, خواهد شناخت
ادامه...
شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ آسمان سربی رنگ من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ می پرد مرغ نگاهم تا دور وای باران باران پرمرغان نگاهم را شست آب رویای فراموشیهاست خواب را دریابم که در آن دولت خاموشیهاست من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم و ندایی که به من می گوید :
زن نیستم اگر زنانه پای عشـقــم نایستم! من از قبیله ی زلـیخـــا آمده ام… آنقدر عشـقـت را جــار می زنم تا خــدا برایم کف بزند! فرقی نمی کند فرشـــته باشی یا آدم یوســف باشی یا سلـیمـان! قالیچه ی دل من بدون اسم رمــز ِ نام ِ تـــو پــرواز نمی کند… زنــانــه پای این عشــق می ایستــم…