دنیای کوچک من
دنیای کوچک من

دنیای کوچک من

دلم...

دلم تنگ است من این شب ها یقین دارم که میدانی

صدای غربت من را از احساسم تو می خوانی

شدم از درد و تنهایی گل پژ مرده و غمگین

چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته میرانی؟

میان دوزخ عشقت پریشان وگر فتارم

ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو میدانی...

خدایا...


خــٌــدایــــــا !!

آغوشـَــ‌ت را اِمشب به من میدَهـــــی ؟
برای گفتن !
چیــــزی نـَــدارم ..

امـــا برای شنفتن ِ حرفهـــــای تو ؛
گوش بسیــــــار . . .

می شـَــود من بغـــض کنــَــ‌م ؟

تو بگـــویی :
مگر خدایت نباشــَــد که تو اینگــــونــ‌ه بغض کنــــی . . . ؟

می شود مـَــ‌ن بگویـــَــ‌م "خـدایـــــا"

تو بگـــویی :
جان ِ دلـــ‌م . . . !

می شـــود بیـــایی ؟
تمنــــا میکنـــَـم .

بازی کودکانه...


آنقدر ترسیده ام از بازی روزگار...
که دیگر از بازی های کودکانه هم می ترسم!

می ترسم از قایم باشک
از اینکه چشم بگذارم و باز کنم...
و تو دیگر نباشی!

از بالا بلندی...
از اینکه در اوج باشی و...
دستم به تو نرسد!

از زوو...
که در هوای نبودنت، نفسم بگیرد!

از تاب تاب عباسی...
که دیگر در آغوشم نیافتی!

از هفت سنگ...
که آنقدر سنگ روی سنگ بچینیم
که دیواری ما را از هم بگیرد!

اما...

دوست دارم لِی لِی دخترانه را...
که می دانم...
در هر رفتنی
دوباره به سوی من باز میگردی!!...

درد...

ﺑــﻪ ﻣﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ :

ﺩﺭﺩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑــﺰﺭﮒ ﮐــﻪ ﺷﻮﯾﺪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ میکنید …

ﺩﺭﺳـﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ :

ﺯﻧﺪﮔــــﯽ، ﺁﻧﻘــــﺪﺭ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ

ﮐــــــﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻧﻮ،

ﺩﺭﺩ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽﺷﻮد...

درد دل...

یکی به من بگه باید چه جوری خدا رو صدا بزنم تا جوابمو بده؟ با التماس؟ با خواهش و تمنا؟ با گریه؟ با دعوا ؟ آخه چه جوری؟ آخه من که چیز غیر عادی ازش نمیخوام ، چیز زیادی ازش نمیخوام چرا ازم دریغ میکنه؟ دیشب شنیدم که یه دختری که شاید با نصف مردای شهر همخوابی کرده ازدواج کرده و فردا شب جشنشه یعنی اون پیش خدا عزیزتره که بعد کلی گناه خوشبختش کرد اما حاضر نیست حتی به صدای من گوش بده . حس میکنم تا صدام درمیاد میگم خدا بهم میگه صداتو ببر نمیخوام صداتو بشنوم ... آخه چرا یعنی من اینقدر بدم ، از همه آدمای دور و برم گناهکار ترم؟ که واسه همه خدایی به من که میرسه میشه صبر و حکمت و قسمت؟ خدا کاش می اومدی قسمت نظرات جوابمو میدادی تا تکلیفمو بدونم تا حکمتتو بدونم. کاش.....

زخم...

زخمی بر پهلویم هست روزگار نمک می پاشد و من پیچ و تاب میخورم و همه گمان میکنند که من میرقصم. ( دکتر شریعتی )

ساعتها...

ساعتها را بگذارید بخوابند! بیهوده زیستن را نیاز به شمردن نیست. ( دکتر علی شریعتی )

این روزا...

این روزا  نگرانی رو تو چهره مامانم می بینم، انگاری اونم حس کرده که حال این روزام خوب نیست اما هیچی به روم نمیاره فقط نمیذاره تنها باشم دلم نمیخواد اذیتش کنم اما دست خودم نیست وقتی دل غم داشته باشه چیکارش میشه کرد؟؟؟